سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

                                                       جان خمیر


تازگی‌ها سوزنی برمی‌دارم و رشته نخی رنگین و بر روی پارچه طرحی می‌کشم و گلی و برگی از زندگی را می‌دوزم. خیلی قبلها، قبل از شلوغی زندگی نیز گهگاهی رگبرگی، خانه‌ای یا شاخه‌ای سبز را بر پارچه‌ای می‌دوختم و حالا بعد از سالها دوباره با سوزن و نخ، آشتی کردم.

اینستا برای من دریایی از هنر و علم و زیبایی است. خیلی از او یاد گرفتم. آشپزی خیاطی، خطاطی، حدیث، قرآن، روانشناسی ،رقص، ارایشگری و این روزها، گلدوزی.

آشپزی را خیلی دوست دارم. ساعت‌ها اگر در آشپزخانه باشم از عمرم حساب نمی‌شود به خصوص اگر طرحی جدید و سبکی نو باشد و به خصوص خمیر کردن را دوست دارم.وقتی خمیر می‌کنم عشق را به تمام معنی دوباره لمس می‌کنم و لطافت و زندگی و نفس را در ثانیه ثانیه خمیر حس می‌کنم. 


خمیر که می کنم با لطافت خمیر که زیر مشت و مال های من ،جان گرفته من نیز جانی تازه می‌گیرم. کوچک می‌شوم، کودک می‌شوم و مرا با خودم سر سفره خمیر مادرم می‌برد و کنار مادرم در آن اتاقک سقف کوتاه و گلی می‌روم. خنکای اتاق دلم را تازه می‌کند و بوی خمیر، دیوانه‌ام می‌سازد. سفره خمیر مادرم از بافتی سنگین و سفت بود. دست بافت خودشان. این سفره را نیز با تمام تار و پود وجودم دوست می‌داشتم!

من دوباره کنار مادرم می‌نشینم و مادرم اجازه می‌دهد تا چانه بگیرم و خمیر را درست کنم خیلی دوست دارم تا اجازه بدهد خمیر را با دست باز کنم و در تنور بزنم اما اجازه تنور ندارم مادرم می‌ترسد دختر کوچکش در تنور بیفتد...

مادرم آستینی برای نان پختن به دست می‌کند و بندش را دور دستش محکم می کند تا دستش در تندر نسوزد.آستین چند لایه و محکم است تا مراقب دستان مادرم باشد. آبی بود و سفید. مادرم خودش آستین را دوخته‌بود.

خمیر را با دستان خودش باز می‌کرد. با شگردی خاص خمیر را ازین دست به آن دست می‌انداخت و پهنش می‌کرد و آن را روی رفیده«پارچه‌ای که درونش را پر از الیاف و گز محکم می کردند و خمیر را روی آن پهن می کردند و به تنور می‌زدند» پهن می‌کرد و بعد سر در تنور برافروخته می‌کرد و خمیر را با مهارت به تنور می‌زد تا از دیواره‌های تنور به آتش داخلش نیفتد.

من تمام این ساعت‌ها کنار مادرم بودم و او را با شور و هیجان می‌نگریستم.صورت مادرم از حرارت تنور،سرخ سرخ است انگار به جای تنور، صورت مادرم ،آتش گرفته‌بود. لپ‌هایش گل  انداخته و شعله می‌کشد و من این شور نان پختن را دوست داشتم!

کار نان پختن مادرم ساعتها زمان می‌برد. از آن هنگام که هیزم‌ها را از بالای شترخان پایین می‌ریزد و به تنور می‌برد و تنور را روشن می کند تا آن هنگام که آخرین خمیر را به تنور می‌زند و نان‌ها را جمع می‌کند.برای یک هفته مادرم نان پخته. نان‌های مادرم معروف است. خوب نان می‌پزد. و بعدش با خستگی آمیخته به شوق اتمام کار، می‌نشیند و چای می‌خورد.چای را در تمام سلولهایش حس می‌کنم این چای بعد از تنور داغ، شیرین و گوارا بر تن خسته‌اش می‌نشیند و خستگی را از تنش می‌ستاند. من هم این چای را دوست داشتم تا بعد این هنر آتشین به جان بنوشم!

خمیرهای زیر دستم مرا پیش مادرم می‌برند دوباره به حیاط روستا می‌روم و مطبخ و تنور را می‌بینم. سمت چپ حیاط مطبخ است. دو پله سیمانی مرا به کنار تنور می‌برد . تنوری بلند به اندازه یک بشکه بزرگ و اگر درونش بیفتی حتما سوختی.

سقف مطبخ بلند و سیاه و دود گرفته‌است. مانند مناره مسجد بالا رفته و چشمی‌های دودکش مطبخ تو را به آسمان پیوند می‌زنند وصل می‌شوی به خود روشنایی و خورشید به خود خود آفتاب و مهر و روز

 

در انتهای سمت چپ مطبخ اتاقکی است که هیزم‌ها را آن‌جا جمع می‌کنند و می‌گذارند.اتاقک به حیاط دریچه‌ای باز دارد و سقفی چوبی بر بالای سر اتاقک. همیشه به سقف چوبی اش تاب می‌بستم و بی‌پروا و بدون ترس بر بلندی حیاط، تاب می‌خوردم هرگز نترسیدم که از این فاصله خواهم‌افتاد و مادرم دلش برایم شور نزد چون می‌دید دیوانه‌وار و بی‌باک بر بلندای حیاط چکونه شادم.

اتاق خمیر سمت راست حیاط بود. اتاقکی با سقفی کوتاه که سرت سقف را لمس می‌کرد. اتاقکی که دیوار انتهاییش، لاخ‌های کوه بود که گهگاهی از دلش آب نیز روان می‌شد و به حیاط خیز برمی‌داشت.این اتاق را خیلی دوست داشتم‌. تاریک و خنک و دنج و مخفی بود. محل اختفای من و مادرم و خمیرها .

اتاقکی در دل کوهی که تراشیده‌شده‌بود تا درونش مادرم مرا بی‌صدا و سخن فقط با صدا و نوای آرد و خمیر، بزرگ نماید.

صدای مادرم می‌آید که دارد حیاط را جارو می‌کند و هیزم‌ها و خارها را به داخل اتاقک پشت مطبخ می‌برد.چند نانی لای پارچه می‌گذارد و به دستم می‌دهد و سفارش می کند به دست فلانی برسانم و من بدو بدو می‌روم تا شاهکار جدید مادرم را به او برسانم...این را صدقه هنری می‌دانست که در دل تنور هنرمندانه به دست آتش سپرده‌بود!

مادرم برای من خمیر کوچکی درست کرده مخصوص خودم این نان کوچک را خیلی دوست دارم چون خودم چانه کردم و پیچیدمش و مادرم مخصوص من آن را پخته.این نان کوچک بوی عشق مادرم به من بود و طعم لذیذ لذت بردن از با من بودن و من این طعم را از با او بودن دوست داشتم!

 

دوست دارم مثل مادرم، خمیر را میان آغوش دو دستم از هم باز کنم و پهن کنم و سر در تنور پر از آتش کنم و خمیر را به دیواره‌ی تاخته تنور بزنم  و بلند میان زبانه‌های فرونشسته آنش، مادرم را صدا کنم .... دوست دارم میان شعله‌های تنور، شعله بکشم و روی دیوارهای مطبخ، روی بلندای دودکش، بلند و سرخ، نام مادرم را بنویسم!مثل شعله‌ها فریاد بکشم و مادرم را صدا کنم! تن داغ شعله‌هایم را میان خاطرات مه گرفته‌ام حتما می‌بیند

        و من ....

     بلندتر از شعله‌های تنور برایت شعله می‌کشم مادرررر!

 

    هر خمیری  و هر نانی که می‌پزم، هر نفسی که می‌کشم و هر قدمی که برمی‌دارم، کنارمی و من با همه وجود، احساست می‌کنم!

                                                                    برایت، بهترین جایگاه را نزد خدا آرزومندم

                                                                      دعایم کن مادر که به دعایت نیازمندم